۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

مشکی، قهوه ای، طلایی



پیرمرد هر کاری که دلش خواسته تو این فیلم کرده. هر تخیل و فانتزیی که داشته ور داشته فیلمش کرده. می تونم قیافشو تجسم کنم که گوشه اون تاریکخونه وامیستاده و کف دستاشو بهم می مالیده و و دلش غنج می رفته. سه جور زن رنگ و وارنگِ خوشگل رو انداخته به جون یک مرفه بی درد. از شما چه پنهون که ماهم مثل اون داشتیم نگاه می کردیم.
دروغ می گیم اگه بگیم از فیلم بدمون اومده. ولی انگار یه چیزیش کم بود. نمی تونم بگیم وودی آلنی نبود. بود. فقط کم بود. بیشتر شبیه يکی از قسمتهای فیلمهای اپیزودیک قدیمی ترش بود مثل Deconstructing Harry.
بازهم دمش گرم آدم هفتاد و چند سالش باشه و افسرده باشه، سالی یه دونه فیلم هم بسازه. اون هم فیلمهایی که قرار نیست دنیا رو تکون بده ولی میتونه دو ساعت تماشاگرش رو پشتش سوار کنه و هر جایی که عشقش کشید ببره. بعد هم راضی و خوشحال بذارتت زمین و به پی کارش تا سال دیگه. اللهم احفظه من كل شر حاسد وناقد.
پ. ن. به طور اتفاقی این فیلم رو تو سالنی دیدم که خیلی به حال و هوای فیلم می خورد. انگار نشسته بودم رو مبل اتاق نشیمن خونه خاویر باردم. خوشبختانه منو نمی دید منم به روی خودم نیاوردم و گذاشتم هرکاری دلش خواست بکنه. کوفتش بشه مرتیکه بد عنق با اون نقاشیهای مزخرفش.